<<در پي او>> پارت1
كانال هاي تلوزيون رو يكي يكي عوض مي كردم تا اينكه يكي در خونه رو زد.
از جام بلند شدم ساعتو يه نگاه كردم
ساعت: ١٢:٢٥
مطمئن بردم دازايه چراغا رو خاموش كردم و شمع هاي روي ميز رو روشن كردم سريع غذا رو توي بشقاب ها ريختم و رفتم سمت در درو باز كردم و گفتم:
ا/ت:خوش اومدي
دازاي:اها
از در اومد تو و گفت:
دازاي :اين چه مسخره بازيه
چراغارو روشن كرد...
ا/ت:خوشت نيومد....
دازاي:نه
ا/ت:خوب...اشكالي نداره ولي حداقل بيا غذا بخوريم ...
دازاي: سيرَم
ا/ت:اما... من برنج و بنتو درست كردم
دازاي:گفتم سيرَم [ با داد]
ا/ت: اما دازاي تازه ياد گرفتم درست كنم نمي خواي يه ذره هم بخوري [با صداي لرزون و بعض كرده]
دازاي كتشو روي مبل انداخت و با حرض رفت سر ميز نشت و يه قاشق از برنج برداشت و خورد...
ا/ت هم اون سر ميز با ذوق به دازاي نگاه مي كرد كه دازاي قاشق و كوبوند تو بشقاب و بلند شد (چون سير بود اين كارو كرد و چون عصباني بود)
ا/ت:دازاي... چي شد بد بود؟
دازاي:خيلي شوره
ا/ت يه قاشق از غذا رو خورد و گفت:
ا/ت :اما برنج شور نيست
دازاي:گفتممم شورهههههه [با داد فراون]
ا/ت:اما...اما دازاي من خيلي زحمت كشيدم ...نمي..
يهو دازاي ميز رو كوبوند به زمين تمام ظرف ها شكست و نوشيدني ها ريخت زمين برنج و بنتو ها پخش زمين شد و شمدوني شكست.
ا/ت مات و مبهوت مونده بود كه دازاي گفت:
دازاي:اينم از زحمت هات
ا/ت با لب هاي لرزون اشك هايي كه بي صدا مي ريخت گريه مي كرد كه دازاي رفت تو اتاق و در رو محكم بست.
ا/ت توي آشپز خونه با صداي بلند گريه مي كرد
(نقطه ها گريه هستن)
.......ازت .....هق بدم مياد.....هق ازت.....ازت بدم مياد....هق خيلي......هق هق ازت متنفرم.....هق متنفرم.....
يهو دازاي درو باز كرد و با عصبانيت از اتاق در اومد و رفت سمت ا/ت .
ا/ت وسط آشپز خونه دو زانو نشسته بود كه دازاي اومد جلو ي ا/ت چونه ي ا/ت و گرفت و گفت:
دازاي: خفه مي شي يا نه؟
ا/ت با چشمايي خون افتاده به دازاي نگاه مي كرد
ا/ت: خيلي ....هق....خيلي بي احساسي....ازت...متنفرم..
خيلي..هق بي احساسي.....ازت
يهو دازاي سيلي محكمي به صورت ا/ت زد ا/ت دستش جلوي صورت گرفته بوزو تند تند اشك مي ريخت.
دازاي با عصبانيت بلند شد و رفت توي اتاق و درو كوبيد
صداي گريه هاي ريز ا/ت و شيشه خورده هايي كه به هم مي خورد مي اومد
دازاي:درو محكم كوبيدم و رفتم روي تخت دراز كشيدم با صداي پيامك گوشي ا/ت كه كنارم بود چرخيدم و پيامك ها رو خوندم يه عالمه پيامك :
#ا/ت جونم تولد مبارك (از طرف اليس)
& تولدت مبارك (آكو)
@ تولدت مبارك ا/ت ( تا چيهارا)
$ ا/ت خواهر مهربونم تولدت مبارك اميد وارم امشب بهترين شب تولدت بشه (چويا)
و....
دازاي: با خوندم پيامك ها جا خوردم امروز تولد ا/ت بود بعض داشت خفم مي كرد كه پيام آخر رو خوندم
$ا/ت خواهر مهربونم تولدت مبارك اميد وارم امشب بهترين شب تولدت بشه(چويا)
اشك هام بي اختيار سرازير مي شدن ...
ذهن داراي: من...من چي كار كردم روز تولدش خراب كردم تمام زحمت هاش...تمام ذوقش ....تمام غذا هاي كه با ذوق درست كرده بود رو خراب كردم.....
خوب تلو خدا حمايت كنيد ديگ خيلي قراره خوف شه🥺
تا پارت دو خدافسسس...👐🏻🦦
از جام بلند شدم ساعتو يه نگاه كردم
ساعت: ١٢:٢٥
مطمئن بردم دازايه چراغا رو خاموش كردم و شمع هاي روي ميز رو روشن كردم سريع غذا رو توي بشقاب ها ريختم و رفتم سمت در درو باز كردم و گفتم:
ا/ت:خوش اومدي
دازاي:اها
از در اومد تو و گفت:
دازاي :اين چه مسخره بازيه
چراغارو روشن كرد...
ا/ت:خوشت نيومد....
دازاي:نه
ا/ت:خوب...اشكالي نداره ولي حداقل بيا غذا بخوريم ...
دازاي: سيرَم
ا/ت:اما... من برنج و بنتو درست كردم
دازاي:گفتم سيرَم [ با داد]
ا/ت: اما دازاي تازه ياد گرفتم درست كنم نمي خواي يه ذره هم بخوري [با صداي لرزون و بعض كرده]
دازاي كتشو روي مبل انداخت و با حرض رفت سر ميز نشت و يه قاشق از برنج برداشت و خورد...
ا/ت هم اون سر ميز با ذوق به دازاي نگاه مي كرد كه دازاي قاشق و كوبوند تو بشقاب و بلند شد (چون سير بود اين كارو كرد و چون عصباني بود)
ا/ت:دازاي... چي شد بد بود؟
دازاي:خيلي شوره
ا/ت يه قاشق از غذا رو خورد و گفت:
ا/ت :اما برنج شور نيست
دازاي:گفتممم شورهههههه [با داد فراون]
ا/ت:اما...اما دازاي من خيلي زحمت كشيدم ...نمي..
يهو دازاي ميز رو كوبوند به زمين تمام ظرف ها شكست و نوشيدني ها ريخت زمين برنج و بنتو ها پخش زمين شد و شمدوني شكست.
ا/ت مات و مبهوت مونده بود كه دازاي گفت:
دازاي:اينم از زحمت هات
ا/ت با لب هاي لرزون اشك هايي كه بي صدا مي ريخت گريه مي كرد كه دازاي رفت تو اتاق و در رو محكم بست.
ا/ت توي آشپز خونه با صداي بلند گريه مي كرد
(نقطه ها گريه هستن)
.......ازت .....هق بدم مياد.....هق ازت.....ازت بدم مياد....هق خيلي......هق هق ازت متنفرم.....هق متنفرم.....
يهو دازاي درو باز كرد و با عصبانيت از اتاق در اومد و رفت سمت ا/ت .
ا/ت وسط آشپز خونه دو زانو نشسته بود كه دازاي اومد جلو ي ا/ت چونه ي ا/ت و گرفت و گفت:
دازاي: خفه مي شي يا نه؟
ا/ت با چشمايي خون افتاده به دازاي نگاه مي كرد
ا/ت: خيلي ....هق....خيلي بي احساسي....ازت...متنفرم..
خيلي..هق بي احساسي.....ازت
يهو دازاي سيلي محكمي به صورت ا/ت زد ا/ت دستش جلوي صورت گرفته بوزو تند تند اشك مي ريخت.
دازاي با عصبانيت بلند شد و رفت توي اتاق و درو كوبيد
صداي گريه هاي ريز ا/ت و شيشه خورده هايي كه به هم مي خورد مي اومد
دازاي:درو محكم كوبيدم و رفتم روي تخت دراز كشيدم با صداي پيامك گوشي ا/ت كه كنارم بود چرخيدم و پيامك ها رو خوندم يه عالمه پيامك :
#ا/ت جونم تولد مبارك (از طرف اليس)
& تولدت مبارك (آكو)
@ تولدت مبارك ا/ت ( تا چيهارا)
$ ا/ت خواهر مهربونم تولدت مبارك اميد وارم امشب بهترين شب تولدت بشه (چويا)
و....
دازاي: با خوندم پيامك ها جا خوردم امروز تولد ا/ت بود بعض داشت خفم مي كرد كه پيام آخر رو خوندم
$ا/ت خواهر مهربونم تولدت مبارك اميد وارم امشب بهترين شب تولدت بشه(چويا)
اشك هام بي اختيار سرازير مي شدن ...
ذهن داراي: من...من چي كار كردم روز تولدش خراب كردم تمام زحمت هاش...تمام ذوقش ....تمام غذا هاي كه با ذوق درست كرده بود رو خراب كردم.....
خوب تلو خدا حمايت كنيد ديگ خيلي قراره خوف شه🥺
تا پارت دو خدافسسس...👐🏻🦦
۲۲۴
۲۸ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.